حتما مثل قمپز در کردن را شنیده اید. قمپز ( واژه ترکی ) نوعی توپ جنگی سَرپُر بود که دولتِ امپراطوری عثمانی در جنگهایش با ایران مورد استفاده قرار می داد. این توپ اثر تخریبی نداشت چون گلوله ای در کار نبود بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سُنبه در آن جا می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود.
این توپها را در مناطق کوهستانی که صدا می پیچید و پژواک داشت به طرف دشمن شلیک می کردند. صدای آنها به قدری مهیب و ترسناک بود که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ رو تحت الشعاع قرار می داد ولی در واقع هیچ تخریب و تلفاتی مانند یک توپ جنگی نداشت.
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیبِ قمپز، در روحیه سربازان ایرانی اثر می گذاشت و از پیشروی آنها جلوگیری می کرد، ولی بعدها که ایرانی جماعت به ماهیت و توخالی بودن آنها پی بردند هر وقت صدای گوشخراش این توپها را می شنیدند به همدیگر می گفتند: «نترسید! قمپز در می کنند».
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند
سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان
گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها
را از چنگشان بیرون مى آوریم؟ بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا
آخر عمر برایمان بس باشد.
البته
دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى
کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه
ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه
مملو از پول و جواهرات قیمتى و اشیاء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و
اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر
کرده باند به شى درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن
را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار
ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد طورى که رفقایش متوجه
او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود
خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که
آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما
به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال
و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و
نمکدان او را هم بشکنیم.
آنها
در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز
گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب
خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان
نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند
جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را
نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد.
بالاخره
خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار
برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! این
چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى
نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى
قضیه را در آورم.
در
همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من
بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این
اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان
به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و
خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده؟
گفت:
آرى.
سلطان
پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان تعریف کرد.
سلطان
به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى
مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و
حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او
یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس
نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون
متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول
بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی
شاپور نیز دیده میشود.
منبع www.pandamoz.com
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.
منبع www.pandamoz.com
از امروز یه سری داستان در وبلاگ قرار میدم که هم کوتاه و هم پند آموز و تلنگر دار .امید وارم که خوشتون بیاد .